پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند. نخست پدر را انداختند و صد چوب زدند، آه نکرد و دم نزد. بعد از آن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند، پدر ناله و فریاد آغازکرد. حاکم گفت: تو را صد چوب زدند و دم نزدی ، به یک چوب که پسرت را زدند این ناله و فریاد چیست؟
گفت: آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل می کردم اکنون بر جگرم می آید تحمل ندارم.
دلت که گرفت...
حرفت را که نفهمیدند...
دنیایت که سرد شد...
احساس مردگی که کردی...
آرام شدنت را از کسی
جز خودت
تمنا نکن!
که بس نامهربانند مردمان این حوالی...
بوی باران می داد،
دستانت،
بارانی که هیچ گاه،
خیس نکرد پیراهنم را،
فقط ابرها را ،
" چلاند "
در چشمانم و گذشت !!
حوصله ات که سر می رود،
با دلـــــــــــــم بازی نکن من در بی حوصلگی هایم،
با تو زندگی کرده ام...
تقدیم به شما عزیزان 🌹
ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﺮﻳﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﻢ،
ﺩﺳﺖ ﺧﻄﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﺑﺮﺍﻳﺶ :
"ﺯﻭﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﻃﺎﻗﺖ ﺩﻭﺭﻱ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ".
ﺯﻥ ﻫﺎ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ :
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﺍ
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ..
ﺯﻥ ﻫﺎ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ !
ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﭙﯿﭽﻨﺪ؛
ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ،
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯿﺴﺖ
ﻭ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺻﻔﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻳﺎﺑﻨﺪ