۲۳ مطلب با موضوع «زیبا» ثبت شده است

خوشبختی چیست؟

خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمی بینیمش، 
حسش نمی کنیم. 
چایی که مادر برایمان می ریخت و می خوردیم، خوشبختی بود. دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود.

خنده های کودکیهامان، شیطنت ها خوشبختی بود. 
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، 
سرد یا داغ است، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم.

گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم. 
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید. اما حالا رفیق جانم هر‌کجا که هستی، 
هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم
فردا را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن. روز عشق را بهانه کن، 
برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمی لرزد، هنوز هست.
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست. 
خوشبختی ها ماندگار نیستند، اما می شود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید.
یادمان باشد، 
بزرگترین خوشبختی عشق است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

کاش

کاش آدم ها می دانستند که در هر دیدار

یک تکه از یکدیگر را با خود می برند…

عده ای فقط غم هایشان را به ما می دهند!

و چقدر اندک هستند

آدم های سخاوتمندی که وقتی به خانه بر می گردی،

می بینی تکه های شادی هایشان را

در مشت های تو جا گذاشته اند.....
💔💔

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حضور

آدم هایی هستند در زندگیتان؛ نمی گویم خوبند یا بد ...

چگالى وجودشان بالاست ...

افکار

حرف زدن

رفتار

محبت داشتنشان

و هر جزئى از وجودشان امضادار است

یادت نمی رود هستن هایشان را.

بس که حضورشان پررنگ است.

رد پا حک می کنند اینها روى دل و جانت.

بس که بلدند باشند ...

این آدم ها را باید قدر بدانى ...

وگرنه دنیا پر است

از آن دیگرهاى بى امضایى که شیب منحنى حضورشان
همیشه ثابت است ...

بعضى آدم ها ترجمه شده اند

بعضى از آدم ها فتوکپى آدم هاى دیگرند

بعضى از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند

بعضى از آدم ها فقط جدول و سرگرمى دارند

بعضى از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنى آنها را بفهمیم

و بعضى از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت

از روى بعضى آدم ها باید مشق نوشت و از روى بعضى

جریمه ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تو را میخواهم و...

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را


فروغ فرخزاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عاشقم...

عاشق

عاشقم.....
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی،
تو کجا؟
کوچه کجا؟
پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی،
منِ دلداده به آهی،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی......
گُنه از کیست؟
از آن پنجره ی باز؟
از آن لحظه ی آغاز؟
از آن چشمِ گنه کار؟
از آن لحظه ی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتان دریایی

میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازین
فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
سعی کنیم مثل دریا باشیم...
فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه توی دلمون
حس می کنیم....
دلتان دریایی....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

تولد انسان

تولد انسان

تولد انسان روشن شدن کبریتی است ...
و مرگش خاموشیه آن !!!
بنگر در این فاصله چه کردی؟؟
گرما بخشیدی !!
یا سوزاندی؟؟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱

رویم نشد

آمدم با بوسه بیدارش کنم رویم نشد
از هوای ِ عشق سرشارش کنم رویم نشد

در دلم گفتم من عاشق پیشه ی ِ چشم ِ توام
خواستم آهسته تکرارش کنم رویم نشد

پلکهای ِ مخملش بر روی ِ هم عمرش بلند
خاطرم بود " آفرین " بارش کنم رویم نشد

کاش دستی بر بلور ِ خوشتراش ِ مرمرش
ترسم از این بود آزارش کنم، رویم نشد

ابر زیر ِ سر، نسیم انداخته بر روی ِ خود
دست بردم خیس ِ رگبارش کنم رویم نشد

آفتاب آورده بودم پیش ِ مهتابش مگر
باخبر از صبح ِ دیدارش کنم رویم نشد

کبک ِ ناز ِ برفی اش لم داده زیر ِ برگ ِ گل
تور وا کردم گرفتارش کنم رویم نشد

گرچه میدانستم او هرگز نمیخواهد مرا
دل زدم دریا که اصرارش کنم رویم نشد

رفتم از پیشش ولی هرچه "خدا" را خواستم
لحظه ی ِ آخر "نگهدار"ش کنم رویم نشد

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱

پدر و پسر

پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند. نخست پدر را انداختند و صد چوب زدند، آه نکرد و دم نزد. بعد از آن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند، پدر ناله و فریاد آغازکرد. حاکم گفت: تو را صد چوب زدند و دم نزدی ، به یک چوب که پسرت را زدند این ناله و فریاد چیست؟
گفت: آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل می کردم اکنون بر جگرم می آید تحمل ندارم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

شعر و شاعری را بی خیال

شعر و شاعری را بی خیال این بار که به دنیا آمدم ...
گره ی روسری ات می شوم من هی ...
و به هر بهانه ای خودم را وا می کنم از سرت و تو محکمتر از قبل ...
گره ام میزنی پیش خودت.
"حمید جدیدی"

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱