۴۵ مطلب با موضوع «عشق و عاشقی» ثبت شده است

تو فک کردی فقط زن ها دلبری بلدند؟

تو فک کردی فقط زن ها دلبری بلدند؟
نــه جانم....
بعضی مـردها..
درست وقتی دارند آستینِ پیراهنِ چهارخانه اشونُ تا میزنن و زیر لب آهنگ میخــونن و ابروهاشون تویِ هم گره خـورده، میشن دلبـر ترین آدمِ روی زمین، یطوری که ضعف میکنی براشـون اصلا...
یا یکـی از همان وقت هایی که کنترلِ تلوزیونُ با مظلومیت سمتت می گیرن و قراره از فوتبال دیدن دل بکنن....
اصلا راه نداره، باید مُـــرد برایِ نگاهش، خودِش، شیطنتی که وول میخـوره تویِ مظلومیتش....
فکـر میکنی مـردا دلبری بلد نیستن؟
شده کلافگیِ یکی از این موجوداتِ دیوانه را وقتی دارن ظرف می شورن و پیشبند بسته و نمیدونن جایِ این بشقاب و اون لیوان کجاست رو ببینی و براشـون جـون ندی، دلت نَـره، قند آب نشه توش....؟
میتـونی ذوقِشُ، برقِ چشمـایِ مهربونشُ وقتی کج و کوله برات لاک میـزنه و تن تن فوت میکنه ببینـی و هزار بار تویِ هر ثانیه نمیـری و زنده نشی؟

مـَـردا
خیلی بیشتـر از زن ها دلبـــری بلدن....
خیلی بیشـتر بلدن چطور تمامِ قلبتُ مالِ خـودشون کنن...
وقتی به یه مــرد نزدیک شدی
مواظبِ دلــت باش....

به افتخار همه دلبریای نابلدشون 👌🏻

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

تو را به خانه می برم

دوباره می نویسمت . . . کنارِ بیت آخرم
و چکه چکه می چکم . . . به سطر های دفترم

تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم

شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای؟
هنوز مثل قاصدک . . . میانِ کوچه پرپرم

گلایه از قفس کمی . . . کمی عجیب میرسد
خودم قفس خریده ام . . . برای این کبوترم

شبی بخواب دیدمت . . . میانِ تنگِ کوچه ها
قدم زنان . . . قدم زنان . . . تو را به خانه می برم

غزل بخواب می رود . . . به انتها رسیده ام
تمام من چکیده شد . . . کنارِ بیت آخرم

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰

پاییز صد ساله شد

و خاطرات ...
نه مجالِ گریز می‌‌دهند
نه رخصتِ خلوتی
خاطرات روحِ تو را میدرند
در رخوتِ سردِ روز هایت
چنان بارانی ات می‌‌کنند
که برگ ریزان سهم تو میشود
خاطرات از تو و لحظه‌هایت عبور می‌‌کنند
میدوی
و می‌دوند
و نمیدانی کدامیک زنده تر است

نیکی فیروزکوهی
پاییز صد ساله شد

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

چه سخت است

چه سخت است
برای آدمی
که دلش می خواهد
به اندازه تمام خداحافظی های دنیا
برود
و
جایی برای رفتن نداشته باشد

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

ماندن یعنی

ماندن یعنی :
تو نباشی؛من دستم به زندگی نمیرود
یعنی دلتنگی هایِ مدام !
ماندن
شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که
نمی خواهد
ماندن یک من و یک توِ ساده؛
یک غرورِ فراموش شده؛
یک دل ساده می خواهد!

#عادل_دانتیسم

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

همیشه همراهِ من!

همیشه همراهِ من !
بودنت برایم مقدس بود. هر لحظه اش خوشبختی‌ بسیاری به همراه داشت. نبودنت اما، موهبتی پر رنج بود، که درس‌های بسیاری به من آموخت

آموختم که در واقع هیچکس خوشبخت یا بد بخت نیست. خوشبختی‌ و بدبختی تنها دو واژه اند که ما برای بیان احساساتِ قلبی مان در یک لحظه یا برای تعریفِ حالاتِ روحی خود در دوران خاصی‌ به کار میبریم. دو واژه که کاربردِ آنها بستگی زیادی به خودِ ما دارد.

آری بزرگوار ترینِ من !
حضورِ تو آنچنان پر برکت بود، که حتی در نبودنت ، حسِ شگفت انگیزِ خوشبختی لحظه ای‌، مرا رها نکرد ...

نیکی فیروزکوهی
نامه ی هشتاد و دوم از کتاب در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت/ نشر ماه باران

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

اگر می نویسم

و اگر می‌‌نویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیایِ بی‌ جاذبه از نبودنت
عجیب معلقم
می‌چرخم
و می‌‌چرخم
و می‌چرخم
و در چشم‌های ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ
کسی‌ رامی بینم
شبیهِ خودم
که هنوز عاشقِ کسی‌ ‌ست شبیهِ تو
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش
منصرف می‌کند مرا
از مرگ
و نبودن .....

#نیکی فیروزکوهی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

چه پافشاری دردناکی

چه پافشاری درد ناکی
چه بیهودگی خفت آوری نهفته است
در این عاشقانه ماندنهایِ بی‌ انتهایِ هر روز از روز پیش بیشتر رو به سقوط
و انتظار
انتظار
چقدر آلوده شده‌ام به صبوری لحظه‌هایی‌ که انگار معلق مانده اند بین شدن‌ها و نشدن ها
هضمِ ناعادلانهِ بودن‌ها و نبودن ها
شاید وقوع یک حادثه کوچک
شاید یک سلام از سر تکبّر
حتی سرد
شاید هم تصویر حضوری
که فضای اتاق را از حجم نبودن خویش با قساوت تمام پر می‌‌کند
چیزی باید در عظمت غیبت مکرر تو باشد
چیزی که سر سختانه مقاومت می‌‌کند
با حسِ کشندهِ اتمامِ یک آغازِ از نخست تبعید شده
من
من هنوز مومنانه پایبند به شریف‌ترین قانونِ روی زمین هستم
حق هیچ انسانی
هیچ انسانی
تنهایی‌ نیست
.

حق هیچ انسانی‌ تنهایی‌ نیست
.

نیکی‌ فیروزکوهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دلتنگ که می شوم

دلتنگ که می شوم

دلتنگت که می شوم
تکه ای از من
شعر می شود
به روی دفترم.

خاطرات مچاله شده ی دیروزهایمان
دست وپا می زنند
و قلمم بی اراده از تو می نویسد.

دلتنگت که می شوم
حس پرواز در وجودم
بال بال می زند
و فقط تو را می خواهم.

دلتنگت که می شوم
چشمانم به وسعت ابر بهار
می گریند.

دلتنگت که می شوم.....

و من همیشه دلتنگ توأم


سارا قبادی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بارها و بارها

بارها دوستت داشتم
بارها از نو عاشقت شدم
بارها تو را خواستم
از خدای خودم
از آسمانِ این شهر
از هر کسی‌ که ممکن بود گمشده باشد
از هر کسی‌ که ممکن بود گم کرده‌ای داشته باشد
اگر فردا بیایی
با آدمی‌ چنان سرشار از عشق
که از شوقِ آغوشی که نیست چنین دیوانه وار می‌‌نویسد چه خواهی‌ کرد
با غریقی که چشمانش پر از جای خالی‌ توست چه خواهی‌ کرد
اگر فردا بیایی
با خودم، با خدایی که بارها و بارها راندمش، چه خواهم کرد ؟؟

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰