ماندن یعنی :
تو نباشی؛من دستم به زندگی نمیرود
یعنی دلتنگی هایِ مدام !
ماندن
شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که
نمی خواهد
ماندن یک من و یک توِ ساده؛
یک غرورِ فراموش شده؛
یک دل ساده می خواهد!
#عادل_دانتیسم
ماندن یعنی :
تو نباشی؛من دستم به زندگی نمیرود
یعنی دلتنگی هایِ مدام !
ماندن
شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که
نمی خواهد
ماندن یک من و یک توِ ساده؛
یک غرورِ فراموش شده؛
یک دل ساده می خواهد!
#عادل_دانتیسم
همیشه همراهِ من !
بودنت برایم مقدس بود. هر لحظه اش خوشبختی بسیاری به همراه داشت. نبودنت اما، موهبتی پر رنج بود، که درسهای بسیاری به من آموخت
آموختم که در واقع هیچکس خوشبخت یا بد بخت نیست. خوشبختی و بدبختی تنها دو واژه اند که ما برای بیان احساساتِ قلبی مان در یک لحظه یا برای تعریفِ حالاتِ روحی خود در دوران خاصی به کار میبریم. دو واژه که کاربردِ آنها بستگی زیادی به خودِ ما دارد.
آری بزرگوار ترینِ من !
حضورِ تو آنچنان پر برکت بود، که حتی در نبودنت ، حسِ شگفت انگیزِ خوشبختی لحظه ای، مرا رها نکرد ...
نیکی فیروزکوهی
نامه ی هشتاد و دوم از کتاب در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت/ نشر ماه باران
و اگر مینویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیایِ بی جاذبه از نبودنت
عجیب معلقم
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ
کسی رامی بینم
شبیهِ خودم
که هنوز عاشقِ کسی ست شبیهِ تو
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش
منصرف میکند مرا
از مرگ
و نبودن .....
#نیکی فیروزکوهی
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهره ات را به خنده ای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر حهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
درهمه عمر جز ملامت من
گوش من ازتو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بی شکایت نمی کنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سرایی است این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای این ها که برشمردی، کاش
درجهان ذره ای عدالت بود
فریدون مشیری
چه پافشاری درد ناکی
چه بیهودگی خفت آوری نهفته است
در این عاشقانه ماندنهایِ بی انتهایِ هر روز از روز پیش بیشتر رو به سقوط
و انتظار
انتظار
چقدر آلوده شدهام به صبوری لحظههایی که انگار معلق مانده اند بین شدنها و نشدن ها
هضمِ ناعادلانهِ بودنها و نبودن ها
شاید وقوع یک حادثه کوچک
شاید یک سلام از سر تکبّر
حتی سرد
شاید هم تصویر حضوری
که فضای اتاق را از حجم نبودن خویش با قساوت تمام پر میکند
چیزی باید در عظمت غیبت مکرر تو باشد
چیزی که سر سختانه مقاومت میکند
با حسِ کشندهِ اتمامِ یک آغازِ از نخست تبعید شده
من
من هنوز مومنانه پایبند به شریفترین قانونِ روی زمین هستم
حق هیچ انسانی
هیچ انسانی
تنهایی نیست
.
حق هیچ انسانی تنهایی نیست
.
نیکی فیروزکوهی
تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمیدیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی بود با ویژه گیهای خاصِ خودش. کسی که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام. حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ، شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ، شبیهِ بی حوصلگیهای معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که میداند، خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند . که انسانها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند...
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونهای فکر میکنم ... چرا شبیهِ یکی از آنها نیستم...
دلتنگت که می شوم
تکه ای از من
شعر می شود
به روی دفترم.
خاطرات مچاله شده ی دیروزهایمان
دست وپا می زنند
و قلمم بی اراده از تو می نویسد.
دلتنگت که می شوم
حس پرواز در وجودم
بال بال می زند
و فقط تو را می خواهم.
دلتنگت که می شوم
چشمانم به وسعت ابر بهار
می گریند.
دلتنگت که می شوم.....
و من همیشه دلتنگ توأم
سارا قبادی
بارها دوستت داشتم
بارها از نو عاشقت شدم
بارها تو را خواستم
از خدای خودم
از آسمانِ این شهر
از هر کسی که ممکن بود گمشده باشد
از هر کسی که ممکن بود گم کردهای داشته باشد
اگر فردا بیایی
با آدمی چنان سرشار از عشق
که از شوقِ آغوشی که نیست چنین دیوانه وار مینویسد چه خواهی کرد
با غریقی که چشمانش پر از جای خالی توست چه خواهی کرد
اگر فردا بیایی
با خودم، با خدایی که بارها و بارها راندمش، چه خواهم کرد ؟؟
شاید باورت نشود
گاهی
از شدت دلتنگی
راضی به هرچه بودن میشوم بجز خودم!!
مثلاً همین امروز
آرزو می کردم
شاپرک گرفتار
در تار عنکبوت گوشه ی اتاقت باشم
همان قدر نزدیک
همان قدر بیچاره...
#فرزاد_عصر
متهم!
تظاهر میکنم که ترسیدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسیدهام
تظاهر میکنم که پیر، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سایهاش سنگین است،
و خلوتی که گاه یادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم.
#سیدعلی_صالحی