۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

چه پافشاری دردناکی

چه پافشاری درد ناکی
چه بیهودگی خفت آوری نهفته است
در این عاشقانه ماندنهایِ بی‌ انتهایِ هر روز از روز پیش بیشتر رو به سقوط
و انتظار
انتظار
چقدر آلوده شده‌ام به صبوری لحظه‌هایی‌ که انگار معلق مانده اند بین شدن‌ها و نشدن ها
هضمِ ناعادلانهِ بودن‌ها و نبودن ها
شاید وقوع یک حادثه کوچک
شاید یک سلام از سر تکبّر
حتی سرد
شاید هم تصویر حضوری
که فضای اتاق را از حجم نبودن خویش با قساوت تمام پر می‌‌کند
چیزی باید در عظمت غیبت مکرر تو باشد
چیزی که سر سختانه مقاومت می‌‌کند
با حسِ کشندهِ اتمامِ یک آغازِ از نخست تبعید شده
من
من هنوز مومنانه پایبند به شریف‌ترین قانونِ روی زمین هستم
حق هیچ انسانی
هیچ انسانی
تنهایی‌ نیست
.

حق هیچ انسانی‌ تنهایی‌ نیست
.

نیکی‌ فیروزکوهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فکرش را نکن

عاشقی درد است و تحقیر است فکرش را نکن
دست وپاگیرست و زنجیر است فکرش را نکن
هم جدایی هم وصالش قصه و افسانه است
دم به دم با ناله درگیر است فکرش را نکن

قلب عاشق دائمادرمعرض نیش است وبس
عاقبت هم زخم شمشیرست فکرش را نکن

اولش آسان خودش را میزند جا ، نانجیب
آخرش عاشق زمین گیرست فکرش رانکن
عمر عاشق میشود،صرف خیالات عبس
درجوانی چهره اش پیرست فکرش را نکن

گه غمین است و گهی شاد و گهی بی اعتنا
هرکه شد - از زندگی سیر است،فکرش را نکن

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شکایت

عکس و تصویر ایـــنـــقـــدر نــــــــــکن نـــصـــیــحـــت مــــیــــشــــم اذیــــت•° بـــعــدش بــــا ایـــن وضـــعـــیـــت یـــه چـــیـــزے مــــیـــگــــم کـــه نــــمـــونـــه واســـت ...

بیت بیت غزل از درد شکایت دارد
شعرهایم همه از هجر روایت دارد

غزل امروز فقط وصف نگاه تو شده
زچه رو چشم تو انقدر حکایت دارد

بعد یک عمر تو را وصف نمودن به خیال
دیده از چشم تو انگار خجالت دارد

قلب بیمار من امروز تو را میخواهد
شاید امروز نیازی به عیادت دارد

سال ها در گذر و عمر به پایان نزدیک
صبرم انگار به ایوب شباهت دارد

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

درد تو

خانه بر دوش تر از،،
ابر بهاران بودم ،
لنگر درد تو ،
چون کوه گران کرد مرا . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قصه غمت

غم عشق

کلاغ قصه میرسد به خانه ای که نیستی
همیشه قصه ی مرا غمت خراب میکند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱

پدر و پسر

پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند. نخست پدر را انداختند و صد چوب زدند، آه نکرد و دم نزد. بعد از آن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند، پدر ناله و فریاد آغازکرد. حاکم گفت: تو را صد چوب زدند و دم نزدی ، به یک چوب که پسرت را زدند این ناله و فریاد چیست؟
گفت: آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل می کردم اکنون بر جگرم می آید تحمل ندارم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

زن ها

ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﺮﻳﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﻢ،
ﺩﺳﺖ ﺧﻄﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﺑﺮﺍﻳﺶ :
"ﺯﻭﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﻃﺎﻗﺖ ﺩﻭﺭﻱ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ".

ﺯﻥ ﻫﺎ

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ :
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﺍ
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ..

ﺯﻥ ﻫﺎ

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ !
ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﭙﯿﭽﻨﺪ؛
ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ،
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯿﺴﺖ
ﻭ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺻﻔﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻳﺎﺑﻨﺪ

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰