تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمی‌دیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی‌ بود با ویژه گیهای خاصِ خودش. کسی‌ که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.

حالا که آن سالهای سر به هوایی و روز‌های خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگ‌ها فاصله گرفته ام. حالا شبیهِ نگرانی‌های مادرم هستم ، شبیهِ خستگی‌‌های پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ، شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ، شبیهِ بی‌ حوصلگی‌های معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که می‌داند، خاطرات، در امتداد زندگی‌، محکوم به فراموشی اند . که انسان‌ها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند...

بچه‌ها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونه‌ای فکر می‌کنم ... چرا شبیهِ یکی‌ از آنها نیستم...