۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

چرا شبیه یکی از آنها نیستم؟

تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمی‌دیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی‌ بود با ویژه گیهای خاصِ خودش. کسی‌ که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.

حالا که آن سالهای سر به هوایی و روز‌های خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگ‌ها فاصله گرفته ام. حالا شبیهِ نگرانی‌های مادرم هستم ، شبیهِ خستگی‌‌های پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ، شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ، شبیهِ بی‌ حوصلگی‌های معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که می‌داند، خاطرات، در امتداد زندگی‌، محکوم به فراموشی اند . که انسان‌ها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند...

بچه‌ها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونه‌ای فکر می‌کنم ... چرا شبیهِ یکی‌ از آنها نیستم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خوشبختی چیست؟

خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمی بینیمش، 
حسش نمی کنیم. 
چایی که مادر برایمان می ریخت و می خوردیم، خوشبختی بود. دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود.

خنده های کودکیهامان، شیطنت ها خوشبختی بود. 
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، 
سرد یا داغ است، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم.

گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم. 
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید. اما حالا رفیق جانم هر‌کجا که هستی، 
هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم
فردا را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن. روز عشق را بهانه کن، 
برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمی لرزد، هنوز هست.
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست. 
خوشبختی ها ماندگار نیستند، اما می شود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید.
یادمان باشد، 
بزرگترین خوشبختی عشق است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰