۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

پاییز صد ساله شد

و خاطرات ...
نه مجالِ گریز می‌‌دهند
نه رخصتِ خلوتی
خاطرات روحِ تو را میدرند
در رخوتِ سردِ روز هایت
چنان بارانی ات می‌‌کنند
که برگ ریزان سهم تو میشود
خاطرات از تو و لحظه‌هایت عبور می‌‌کنند
میدوی
و می‌دوند
و نمیدانی کدامیک زنده تر است

نیکی فیروزکوهی
پاییز صد ساله شد

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

چرا شبیه یکی از آنها نیستم؟

تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمی‌دیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی‌ بود با ویژه گیهای خاصِ خودش. کسی‌ که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.

حالا که آن سالهای سر به هوایی و روز‌های خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگ‌ها فاصله گرفته ام. حالا شبیهِ نگرانی‌های مادرم هستم ، شبیهِ خستگی‌‌های پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ، شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ، شبیهِ بی‌ حوصلگی‌های معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که می‌داند، خاطرات، در امتداد زندگی‌، محکوم به فراموشی اند . که انسان‌ها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند...

بچه‌ها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونه‌ای فکر می‌کنم ... چرا شبیهِ یکی‌ از آنها نیستم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

بوی باران می داد

بوی باران می داد،
دستانت،
بارانی که هیچ گاه،
خیس نکرد پیراهنم را،
فقط ابرها را ،
" چلاند "
در چشمانم و گذشت !!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱